مهرانمهران، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 27 روز سن داره

خاطرات مهران

مهران و جارو برقی

عزیز دلم وقتی خیلی کوچولو بودی منظورم یکی دو ماه اوله با صدای جاروبرقی وسشوار آروم میشدی وقتی چهار یا پنج ماهه بودی از صدای جارو برقی میترسیدی حالا دیگه یکی از وسایل مورد علاقت جارو برقیه تا صداشو میشنوی هر جا باشی میدویی میای کمکم الهی فدای دستای کوچیکت بشم ...
29 خرداد 1392

یازده ماهگی مهران

مهران جونم پسر گلم یازده ماه با حضورت گرمای خونه ما رو بیشتر کردی هر روز که میگدره منو بابای بیشتر و بیشتر عاشقت میشیم  مامانی ما 16 اردیبهشت همراه مادر جون رفتیم کوه داوود دایی جون پدر جون ومادرجون بابای هم از صبح رفته بودن اونجا خیلی سرد بود شما هم همش میخواستی بری بیرون نمی دونی با چه مکافاتی سرت رو گرم میکردیم که بیخیال بیرون بشی ...
20 خرداد 1392

ببعی میگه بع بع

پسرگلم یه هفته ای هست تا میگم ببعی چی میگه میگی بع بع یامیگم کلاغ میگی پر مامانی خیلی خیلی شیرینی همش باید بغلم باشی اصلا نمی ذاری بشینم تا دراز میکشم پهلوم  میایستی لباسمو میکشی یعنی بلند شو تو خونه یا بیرون همش تو بغلمی همه میگن خیلی به من وابسته هستی عاشق توپ بازی هم هستی  مامانی 25 فروردین اولین باری بود که رقصیدی حالا دیگه تا صدای آهنگ میاد خیلی ناز وای میستی دستهای خوشگلو کوچولوتو تکون میدی مامانی یکی دیگه از کارهای مورد علاقت گوش دادن به یه سری آهنگ های خاص مامانی از ٥ماهگی هروقت کار داشتم برات آهنگ میذاشتم مامانی حالا هم که تقریبا ده ماه ونیم هستی این کارو خیلی دوست داری پای تلویزیون میشنی و پلک نمیزنی  تازه جدیدا...
17 خرداد 1392

تولد بابای

پسرم تولد بابای 2اردیبهشت من برای بابا یه تیشرت و شلوار خریدم تیشرت واز طرف شما دادم بابای پسرم حالا دیگه میتونی از آشپز خونه تا در ورودی راه بری آ فرین پسر گلم ...
17 خرداد 1392

ده ماهگی مهران

پسر گلم 10ماهگیت مبارک عزیزم ماه تولدت دو رقمی شده  کارهاتم خبلی شیرینه تا صدای آهنگ میشنوی دست میزنی یه 10 قدمیم میتونی راه بری بابا ماما دد دیگه هم میتونی بگی البته خیلی وقت میگی ولی الان بابا رو نگاه میکنی صداش میکنی دیگه روهم از 8 ماهگی میگی ولی ما نمی دونیم معنیش چیه پشت هم میگی دیگه دیگه دیگه دیگه ما روز 18 بودیم باغ پدر جون یوسف اینم عکسات ...
17 خرداد 1392

13بدر

صبح 13 بدر پدرجون محسن زنگ زد و گفت ما داریم میریم باغ داوود دایی جون ماهم ساعت 12 راه افتادیم وقتی رسیدیم عمه مهری اینا و عمه افسر اینا هم اونجا بودن نیم ساعت بعد شراره جون اینا اومدن  تا غروب بودیم روز خوبی بود ولی اتفاق جالب وقتی بود که خونه رسیدیم بابای آدم اهنی رو با کمی فاصله گذاشت جلو شما  پسر گلم 4تا قدم برداشتی تا بهش برسی وای چه لحظه خوبی بود من و بابای انقد برات دست زدیم وخوشحال شدیم که شما هاج و واج ما رو نگاه میکردی البته روز 7 فروزدین هم 2تا قدم برداشتی اینم عکسهای 13 بدر ...
17 خرداد 1392

اولین عید نوروز مهران سال 1392

پسر گلم عید امسال با سالهای قبل خیلی فرق میکرد چون تو رو کنار خودمون داشتیم یه نوروز 3 نفره مامان جون با وجود تو هر روز برام عید حالا یکم از روز عید برات بگم صبح با بابای رفتیم وسیله های هفت  سین و یه چند دست لباس و یه اسباب بازی برای شما گرفتیم بعد که اومدیم خونه دیدم خیلی بی حالی اصلا برای اسباب بازی هم ذوق وشوق نشون ندادی مامانی یکم تب داشتی لحظه تحویل سال  1392 روز چهار شنبه ساعت 14و31دقیقه و56 ثانیه   ...
14 خرداد 1392

عروسی خاله جون مهدیس

مهران جون 10 اسفند حنا بندون خاله جون بود بعداز ظهر شما رو گذاشتم پیش مادر جون خودم رفتم آرایشگاه کارم خیلی طول کشید ساعت 7 بابای اومد دنبالم شما هم باهاش بودی  مامان جون اولش یکم نگام کردی  انگار من ونشناختی بعدش هی میخندیدی و نگام میکردی بعدش رفتیم خونه لباسمون و پوشیدیم وبعدش آتلیه شبم بغل همه بودی ولی بالاخره تو بغل فائقه جون یه چند ساعتی خوابیدی 11اسفند که جشن عروسیشون بود بازم بردمت خونه مادر جون انقدر خسته بودی که تو ماشین خوابیدی توآتلیه هر کاری کردیم بیدار نشدی تا ازت عکس بندازیم در عوض شب قبلش عکسهای خوبی انداختیم ...
14 خرداد 1392